سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وقتی عبّاس دید که همهء یاران و فرزندان و برادران به شهادت رسیده‌اند، گریست و سپس در اشتیاق لقای الهی پرچم را برگرفت و نزد امام آمد و عرض کرد: «آقای من! آیا اذن میدان می‌دهید؟» امام سخت منقلب شد، اشک چشمان مبارکش را گرفت و فرمود: «برادرم! تو علمدار سپاهی، تو نگهبان خیامی، تو نشان پایداری و رکن قافلهء منی، اگر تو بروی جمع ما پراکنده می‌شود و سامان ما به پریشانی می‌کشد.»

سپس فرمود: «اینک که آهنگ جهاد داری، ابتدا برای این کودکان مقداری آب بیاور.» - که اگر اذن میدان داده بود و برای جنگ می‌رفت یک نفر از آنان را زنده نمی‌گذاشت -

عبّاس راهی شریعه فرات شد. دشمن چهار هزار نفر را بر نگهبانی از آب گماشته بود تا حتی یک قطره آب به حسین نرسد. تعدادی از کوفیان به محض دیدن عبّاس از ترس فرار کردند ولی پس از آن کم کم تجمع نموده و او را به محاصره خویش در آوردند. عبّاس با دلاوری تمام هفتاد نفر از آنان را کشت و به شریعه فرات رسید. پس در اوج تشنگی، دست‌های خود را به زیر آب برد و آب را تا مقابل لبها آورد تا بنوشد اما به یاد لب تشنه برادر افتاد. آب را بر روی آب ریخت و مشک را پر نموده و راه خیمه‌گاه را پیش گرفت.

دشمن از هر سو بر او حمله می‌کرد و او با شجاعت تمام از بین صفوف آنها رد می‌شد تا آنجا که جملگی نیزه‌ها و تیرها پرتاب کردند. نامردی از کمین‌گاه بیرون دوید و دست راست عباس را قطع کرد. شخصی دیگر دست چپش را برید. عباس مشک را به دندان گرفته و همچنان پیش می‌رفت.که ناگاه تیری بر مشک خورد و امید عباس برای رسانیدن آب به حرم نا امید شد. حرمله تیری بر چشم آن حضرت نهاد که از اسب به زیر افتاد. عباس سر را خم کرد و تیر را بین دو زانو قرار داد تاآن را در آورد که به ناگاه نامردی باعمودی آهنین بر فرق مبارکش کوبید و او را نقش زمین کرد؛ در حالی که فریاد می‌زد: «برادر جان حسین برادرت را دریاب!» سپس همگی بر پیکرش تاختند و شمشیرها بر بدن نازنینش زدند.


نوشته شده در  سه شنبه 87/10/17ساعت  1:24 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
حسرت
جفای دوستان
نگفتم؟
اگه بخواند،میتونن
اگه قتل بود...
قِلاق سیا و روبا
اشک میریزد دلم
آن روزها رفتند
چرابرف نمیاد؟!
شنا بلدی؟
مراد
دزد
مواظب باشید
ایام عشق
انکار بی فایده است
[همه عناوین(147)][عناوین آرشیوشده]